Monthly Archives: June 2008

شانس

خب می بینم که نزدیک کنکوره و داوطلب های آزمایشی و جدی جدی! گرامی از حجم درس خوندنشون کم کردن و حالا نیاز دارن که با یه ذهن آزاد برن و امتحان بدن. ما هم گفتیم که واسه اون دسته از مخاطبامون یه نوشته ی طنز بزاریم رو وبلاگ که مفرح ذات باشه و ممد حیات! البته مسلما این نوشته واسه بقیه ی مخاطبای میلیونی این وبلاگ هم هستااا

 

شانس

آقا کی گفته که شانس وجود نداره؟ ها!؟ از اونطرف، کی گفته بدشانسی وجود نداره؟ ها!؟ ها!؟ ها!؟

 

ای من دهنه اون آدمی که اینو گفته… اصلا من به دهن مردم چی کار دارم!  اون آدمی که اینو گفته خیلی آدمه بد و اخی بوده. ( اینجوری مودبانه تره نه؟!)

بذار چند تا خاطره بگم تا بفهمی چرا من اینقده شاکی هستم. و بد شانس. و نگون بخت و …

خوب یادمه 10 سالم بود. بابام بعد نود و بوقی رفت و یه تلویزیون رنگی 17 اینچ خرید و یه میز تلویزیون به چه بزرگی! خدا! یک چیزی بود. آقا زد همون روز اول من داشتم می دویدم ( آخه بگو بچه مگه سگ گذاشته بود دنبالت، آخه خونه جای دویدنه ) از کنار میز تلویزیون که رد شدم نا قافل شیشه ی میز خرد شد و کلا اومد پایین. باورتون نمی شه که من حداقل یه 40 سانتی با میز فاصله داشتم. زد و همون لحظه بابام که انگار صدای شکستن رو شنیده بود از در اومد تو. خب چی دید؟ من و میز تلویزیونِ شیشه شکسته. چی شد؟ من و کمربند بابامو بدن کبود. تازه تا یک ماه نذاشت تلویزیون ببینم هیچ، دوهفته هم پول توجیبیمو قطع کرد. بعد دوهفته برای اولین بار که با من حرف زد چی گفت؟ گفت یابو چرا زدی شیشه رو شکوندی؟ من چی گفتم؟ گفتم به خدا من از کنارش رد شدم خودش شکست. اون چی کار کرد؟ کمر بندشو در آورد افتاد دنبالم که ای ***** شیشه رو شکوندی کم بود دروغ هم میگی. البته اوندفعه رو با پادرمیونی مامانم کتک نخوردم.

14 سالم بود که بابام یه کاپشن برام خرید اون موقع 50 هزار تومن. آقا ما رو میگی، خدا رو بنده نبودیم. تا یه هفته به خاطر کلاس گذاشتن واسه رفیقام هر روز از ساعت 7 صبح تو مدرسه بودم تا طرفای 2 که مش قربون ( معروف به هیتلر، به خاطر سیبیلاش) منو از مدرسه به زور مینداخت بیرون. آقا روز هشتم که از مدرسه بر می گشتم گشنه و تشنه اومدم خونه رسیدم اتاق در رو باز کردم رفتم تو یهو دیدم که انگار یکی منو نگه می داره، البته همزمان یه صدای ژژژررررت رو هم شنیدم. باورتون نمی شه کاپشنم تو دسگیره ی در گیر کرد و پاره شد! ای شانسی تو… حالا از اون بدتر. اون روزا همیشه ی خدا تو اون موقع روز همه خونه بودن و من نمی تونستم با خیال راحت با تلفن با یکی 2 کلمه مغازله کنم. شانس من اون روز هیشکی خونه نبود که ببینه چی شده. اما دقیقا بعد پاره شدن کاپشن، یک دقیقه نشد همه اومدن خونه. بگو اولین نفر که اومد خونه کی بود؟ بابام. بگو اولین چیزی که گفت چی بود؟ یابو تو باز دعوا کردی زدی لباساتو پاره موره گردی. بگو بعدش چیکار کرد؟ معلومه دیگه کمربندشو در آورد شروع کرد به زدن. حالا بدتر از اون. باباهه که کمربندو در آورد من زدم به چاک. فقط از شانس نحس من هنوز یه قدم بر نداشته قالی از زیر پام در رفت با مخ اومدم زمین. فکر میکنی بابام دلش واسم سوخت؟ نه عزیز. خوشحال از اینکه دیگه نمی تونم در رم با حرص و ولع شروع کرد منو زدن. حالا نزن کی بزن. بگذریم که سه سال هم واسم کاپشن نخرید و من مجبور شدم اون سه سالو با کاپشن پاره اینور و اونور برم. آها! تازه یادم اومد. ایکاش کاپشن پاره بود. یه هفته بعدش مامانم حس خیاطیش گل کرد و با نخ سیاه شروع کرد به دوختن کاپشن کرم رنگ من. حالا فرض کن منی که با اون کاپشن یه هفته ی تمام پز دادم، با اون وضع رفتم مدسه. تا یه ماه سوژه ی بچه ها بودم. ای بابا! یادم میاد چند بار وسط زمستون من با یکی قرار داشتم. با اون کاپشن که نمی تونستم برم سر قرار. واسه همین اون چند بار رو بدون کاپشن رفتم و چه سگ لرزها که نزدم. اما بدترینش آخرین بارش بود. زد و اون روز برف اومد و دختره… ببخشید پسره سر قرار نیومد. من خرو بگو که 3 ساعت تموم بدون کاپشن سر قرار موندم. تازه برگشتم خونه دیدم کسی خونه نیست. طبق معمول کلیدمو هم جا گذاشته بودم. اومدم از دیوار برم بالا اما برف مونده بود رو دیوارو خب دیگه، آقا سر خردم افتادم پایین. سرم خورد به تیر برق و بیهوش شدم. به هوش که اومدم تو بیمارستان بودم. ذات و ریه هم کرده بودم خفن. گوشمم چرکی شد. همون شد که هنوز هم که هنوزه گوش راستم تقریبا کره. البته همون شد که قید اون پسره رو واسه همیشه زدم.

18 سالم بود سر امتحانای آخر سال (سال سوم با یه سال مردودی) بابام بهم قول داد که اگه با معدل بالای 13 همه ی درسا رو قبول بشم واسم کامپیوتر بخره. آقا ما رو میگی… رفتیم سلمونی موهامونو از ته زدیم. موهایی که واسش از بابام کتک خورده بودم، نزدیک بود از مدرسه اخراج بشم، خلاصه کلی واسش بدبختی کشیده بودم. اما گفتم بی خیالش. موها رو می زنم که دیگه نتونم برم بیرون علافی دنبال مردم رابیفتمو تیکه بندازمو آخرش که چی؟ آخه اون روزا هیشکی به آدم کچل نگاه هم نمی کرد، چه برسه به اینکه شماره تلفن بده. اما زد و دو سه روز بعدش کله ی کچل مد شد. منم از طرفی تیریپ کچل بهم میومد، از طرفی بی جنبه، از طرفی تقریبا اولین کسی بودم که کچل کرده بود. چه چیزایی که برای اولین بار تو عمرمون تجربه نکردیم. حالا بماند… همینقدر بگم که اینقدر شماره حفظ کردم که شماره ی خونه ی خودم رو دیگه یادم نمیومد. بله دیگه اون سال با معدل بالای 13 قبول نشدم که هیچ، هیچ درسی رو بالای 7 نگرفتم. کارنامه رو که گرفتم بابام نزدیک بود سکته کنه. البته من هم سه چهار روزی از خونه متواری بودم. می دونید که، کمربند بابام!

بلاخره بعد هزار بدبختی دیپلم رو گرفتیم و رفتیم سربازی. آموزشی بد نبود. سخت بود. اما بچه ها دور هم بودیم حال داد. آموزشی که تموم شد هر چند تا مون رو فرستادن یه جا. یکی گیلان سپاه چمخاله. اون یکی دریایی حسن رود. بلاخره همشون جاهای توپی رفتن بجر یه نفر که تکی فرستادنش مرز. اونم به خاطر اینکه به صورت فوق العاده تو مرز به نیرو احتیاج داشتن از هر پادگان یه نفر رو فرستادن. فکر کنم لازم نباشه بگم که اون یه نفر کی بود. مرز با عراق. 3 بار عقرب نیشم زد. من موندم چجوری زنده موندم. روزا جهنم بود از گرما. تصورش رو بکن با لباس و پوتین تویه فِر سرپا واستاده باشی. شبها هم سرما تا مغز استخون میریسید. منم که دست به ذات و ریه ی توپی دارم. اینجوری شد که گوش سمت چپمم شنواییش کم شد. نیمه کر رفتم سربازی و تقریبا کر برگشتم. البته این غیر درد مفاصل انواع ناراحتی های پوستی و … بود که از خدمت مقدس سربازی به ما به ارمغان رسید.

تازه از سربازی برگشته بودم که مادرم زیر پام نشست که وقت زن گرفتنته. ما هم که بدمون نمیومد. خب دیگه، حماقت جوونی. بعد کلی خاستگاری رفتن بالاخره یکی حاضر شد زن ما بشه. البته بعدا فهمیدم که در واقع من حاضر شدم مرد ایشون بشم. آخه بعد دو ماه فهمیدم خانوم معتاد هستن! شانستو مرد! آدمی نبود که بعد شنیدن این ماجرا بهم نخنده و یه متلکی بارمون نکنه. به عنوان مثال: «وقتی دختره اومد خاستگاریت! نفهمیدی معتاده؟» یا «مگه آزمایش اعتیاد نداده بود؟» یا « حتما گفت بعد ازدواج ترک می کنم و تو هم زود قبول کردی» و هزار جور متلک دیگه. چه خون دلی خوردم تا بالاخره ترکش دادم. بعد سه سال زندگی مشترک یا بهتره بگم جهنم مشترک بالاخره تونستم خانومو ترک بدم. البته بعد اون خانوم به صورت کامل جواب زحمتامو دادن. یعنی اینکه اعتیاد و من رو یه جا ترک کردن! خب حق هم داشت. حالا که دیگه معتاد نبود دلیلی نداشت که بخواد زن یکی مثل من باشه. اما خب انقدر ناقافل این خبر رو بهم داد که من یه سال رفتم تو افسردگی شدید. آخه اونجوری که اون مقدمه چینی کرده بود من فکر کرده بودم می خواد بگه بچه دار شدیم. من لحظه لحظش رو یادم. هر کلمه که می گفت بیشتر فکر می کردم که می خواد بگه ما بچه دار شدیم. همینطوری غلظت خرکیفی خونم داشت بالا می رفت که یهو گفت: « فکر می کنم خودت منظورم رو فهمیدی. می خوام ترکت کنم.»

بعد حدود یه سال دوا درمون از بیمارستان مرخص شدم. دکترا می گفتن که خیلی شانس آوردم که فقط تو یه سال از اون حالت افسردگی شدید در اومدم. بالاخره داشتم به این نتیجه می رسیدم که برای اولین بار تو زندگیم شانس داره بهم رو میاره. بعد یه مدت دوباره تونستم کار پیدا کنم. همه چیز داشت عالی پیش می رفت که یه روز از طریق یکی از دوستای قدیمیم فهمیدم که قیمت گوجه قراره بره بالا. منم هرچی داشتم و نداشتم بعلاوه ی کلی قرض و وام گذاشتم واسه خرید گوجه. بعد یه مدت قیمت گوجه بالا رفت. بالاخره وقت سود کردن بود. من تو این مدت چند تا انبار بزرگ اجاره کرده بودم و کلی گوجه توش انبارونده بودم! دقیقا یادمه که قرار بود بعدظهر ساعت 3 با یکی ملاقات کنم و کل گوجه ها رو یه جا البته با یه قیمت مختصر کمتر از جاهای دیگه بهش بفرو شم. با خودم گفتم که می ارزه. بدون دردسر و سر و کله زدن با هفت هشت تا خرده فروش همه رو با یه کم سود کمتر میفروشم اما… درست صبح همون روز بدشانسی اومد سراغم. شایعه شد که جولوی خونه ی یه بابایی گوجه ارزون شده. یهو خرد تو سر قیمت گوجه. خریدار هم که خبر رو شنیده بود قرارشو با من بهم زد. من موندمو یه دنیا گوجه که اگه خیلی سریع فکری به حالش نمی کردم همه می گندید. با چه بدبختیی تونستم نصف قیمت همه ی گوجه ها رو به این اون بفروشم. اما در مجموع کلی قرض بالا آوردم. به هر دری زدم نتونستم تمام پول رو جو کنم این شد که افتادم زندون.

اما چی شد که من به شانس اعتقاد پیدا کردم. یا بهتره بگم به بدشانسی. تو زندون با چند نفر آدم مثل خودم هم سلولی بودم. تنها مشکل یه نفر از همسلولی های قلچماغم بود که از بیماری هومو نمیدونم چیچی رنج می برد. یا بهتره بگم که من از بیماری اون رنج می بردم!

Categories: طنز | Leave a comment