دوست دارم یه خرس خونگی داشته باشم که وقتی سر به سرش بذارم فقط از دستم شاکی بشه و نزنه نصفم کنه.
دوست دارم به محفل نورانی دیدار با آقا دعوت بشم، بعد سخنرانش که تموم شد و شروع کرد به رهنمود دادن بزنم زیر خنده بگم «بوووشّووو ری! کل گبم حساب مگر؟»
دوست دارم برای یکی از شعرام آهنگ بسازم و با فریاد بخونمش.
دوست دارم آبشش داشته باشم و لختِ لخت ساعتها ته یه اقیانوس شنا کنم.
دوست دارم نصفه شب تو خیابونای خلوت با سرعت زیاد با خرسم بدوم.
دوست دارم درد دل تموم حیوونای شهرم رو گوش کنم.
… دوست دارم اوج حماقت خیلیا رو درک کنم تا هر دفعه با چشای گرد و ذهن گیج نگم آخه چرا؟!
پ.ن: فعلا همینارو دوست دارم، بعدا شاید باز چیزی یادم اومد و بهش اضافه کردم.